الف.قاف

الف.قاف

از سـَر ِ دلتنگی ..
الف.قاف

الف.قاف

از سـَر ِ دلتنگی ..

مراقب حریم بازوان تان باشید ...


"مراقب حریم بازوان تان باشید تا تعادل دنیا به هم نخورد!"

من اگر مرد بودم و دست زنی را می گرفتم، پا به پایش فصل ها را قدم می زدم و برایش از عشق و دلدادگی می گفتم...؛
تا لااقل یک دختر در دنیا از هیچ چیز نترسد!..
شما زن ها را نمی شناسید!!!
زن ها ترسو اند...
"زن ها از همه چیز می ترسند"...!!
از تنهایی، از دلتنگی، از دیروز، از فردا، از زشت شدن، از دیده نشدن، از جایگزین شدن، از تکراری شدن، از پیر شدن، از دوست داشته نشدن،... !!
و شما برای رفع این ترس ها نه نیازی به پول دارید، نه موقعیت و نه قدرت، نه زیبایی و نه زبان بازی...!
" کافیست فقط حریم بازوانتان راست بگوید!کافیست دوست داشتن و ماندن را بلد باشید!"
تقصیر شما بود که زن ها آن قدر عوض شدند....
وقتی شما مردها شروع کردید به گرفتن احساس امنیت...! زن ها عوض شدند....
آن قدر که امنیت را در پولِ شما دیدند،
آن قدر که ترس از دوست داشته نشدن را با جراحی پلاستیک تاخت زدند،
و ترس از تنها نشدن را با بچه دار شدن، و و و...!!
"عشق ورزیدن و عاشق کردن هنر مردانه ای ست"
وقتی زن ها شروع می کنند به ناز خریدن و ناز کشیدن، تعادل دنیا به هم می خورد!!!!





ﭼﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ


ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ


ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻫﻤﮥ ﭼﺸﻢ ﻫﺎ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﮐﻨﻢ


ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﯿﺪ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﯿﻦ ﺁﻧﻬﺎ


ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﯿﻘﺮﺍﺭﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ .......


ﺣﺮﻭﻑ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﻣﯽ ﭼﯿﻨﻢ


ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﻨﻢ


ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﻧﻮ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ


ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺫﻭﻕ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩﺕ


ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺭﺩﭘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ


ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﻤﯿﺮﻭﻡ، ﺳﺎﺩﻩ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ


ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ، ﺍﯾﻦ ﺧﻂ ﻫﺎ، ﺍﯾﻦ ﺧﻂ ﺧﻄﯽ ﻫﺎ


ﺩﻟﺸﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺗﻨﮓ ﺍﺳﺖ....





زن بودنم را دوست دارم ...



ﻣﻦ ﺯﻥ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﺍ ﺩﻭﺳــــﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ
ﺍﻣﺎ ﺩﻭﺳـــﺖﺩﺍﺭﻡ


ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﺒﻨﺪ ﺭﻧﮕﯽ ﺭﻧﮕﯽ ﺳﺮﺧﻮﺵﻣﯿﺸﻮﻡ
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪﺑﻠﻨﺪ …. ﮐﻭﺗــﺂﻩ ﮐـــﻮﺗــﺂﻩ ﮐﻨﻢ
ﻭ ﭼﯿﺰ ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻭﺭﯼ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻥﻫﺎ
همین که با یک موزیک شاد برقصم
با یک ترانه ملایم در  اوج احساس روم
وهمنوایی کنم با دلنواز ترین سرود زندگی
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺍﺭﻏﻮﺍﻧﯽ ﻭﺁﺑﯽ ﻭﺯﺭﺩ
ﻭﺻﻮﺭﺗﯽ ﻭﻗﺮﻣﺰ ﺑﭙﻮﺷﻢ
ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻤﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻮﺩﻥ
ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﭘﺪﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﮐﻨﻢ
ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺷــﮏ ﺑﺮﯾﺰﻡ
 ﺁﺳﺎﻥ ﺑﺨﻨــــﺪﻡ
ﻫﻤﯿﻦ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ
ﻫﻤﯿﻦ ﻧﺎﺯﮎ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺷﮑﯿﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ


واگر تو هم مانند من یک زنی...

لباس خوب بپوش !
برای خودت غذای خوب بپز !
خودت را به صرف قهوه ای در یک خلوت دنج میهمان کن !
برای خودت گاهی هدیه ای بخر !
وقتی به خودت و روحت احترام می گذاری
احساس سربلندی می کند
آنوقت دیگر از تنهایی به دیگران پناه نمی بری و اگر قرار است انتخاب کنی کمتر به اشتباه اعتماد می کنی
یادت باشد ....
برای یک زن عزت نفس غوغا میکند!






چقدر راحت می توان زورگو بود...



همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .
به او گفتم:بنشینید«یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا»! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟
- چهل روبل .
- نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید.
شما دو ماه برای من کار کردید.
- دو ماه و پنج روز
- دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام. که می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب «کولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید.
سه تعطیلی . . . «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد.
- سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا» بودید فقط «وانیا» و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید.
دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و یک‌ ‌روبل، درسته؟
چشم چپ «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.
- و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید .
فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم.
موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما «کولیا » از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان
باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های «وانیا » فرار کند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید.
پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم.
در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید…
« یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواکنان گفت: من نگرفتم.
- امّا من یادداشت کرده‌‌‌ام .
- خیلی خوب شما، شاید …
- از چهل ویک بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند.
چشم‌‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلک بیچاره !
- من فقط مقدار کمی گرفتم .
در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر.
- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . یکی و یکی..
- یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
- به آهستگی گفت: متشکّرم!
- جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
- پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
- به خاطر پول.
- یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است که متشکّرم؟
- در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
- آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یک حقه‌‌‌ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده.
ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟
ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است.
بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم:

در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود…



برگرفته از کتاب:مجموعه داستانهای کوتاه آنتوان چخوف



برگرفته از نوشته ی یک دوست ...


تنها شدگی ها بر چند دسته اند. حال گروه بندی اش را ندارم . به طور خیلی کلی اما بدترین و ناگهانی ترینش را من در وطن خودم تجربه کردم . حاصلش؛ حاصل قابل شمارشش، یکی دو تا سفر بود و یک سری نوشته و تکمیل یک پازل هزار تکه ای و دیدن چند سریال و به شدت درس خواندن. از شوک و شبهه که در آمدم، دیگر مار هایم را خورده بودم جوری که افعی مقابلم سوسک بود. لازم ندارم که دلسوزی بر انگیزم . امروز من فکر می کنم برای اکثر انسانها لازم است که مار هایشان را سر وقتش بخورند در این جهان. این بهشان کمک می کند که آدمهای بهتری باشند برای خودشان! صرفا برای خودشان و در حق خودشان بهتر عمل کنند. و کمتر آزارنده باشند. و روی اعصاب بقیه نروند چون به محض دیدن اخطارها، یاد می گیرند که به موقع کنار بکشند یا بیرون بکشند و از این دست
در خارج اول که بودم، یک جمع خوبی بودیم یک روزگاری  ( یا من دلم می خواهد اینطور فکر کنم که یک روزگاری خوب بودیم توی آن جمع) و بعد طبق عادت بسیاری از جمعهای خوب فارسی زبان، حرف توی حرف و حرف پشت سر و حرف جلوی چشم آنقدر زیاد و بد و گند شد که من یک روزه و یک تنه از یک عالمه آدم بریدم. این یک عالمه آدم اسم عام است برای خواصی که هر روز به جز وقت خواب، و حتی گاهی وقت خواب، با هم معاشر بودیم. همسایه بودیم. همکلاس بودیم. هم پیاله بودیم. هم زبان بودیم. و خیلی "هم " های دیگر بودیم. و من دیدم که وای که نمیشود. وقتی که دیدم و بعد بهشان گفتم نمی شود،  یکیشان برگشت گفت : تنها می شی. سختت میشه.  آن لحظه  من شاید از روی غرور یا از روی غریزه ( چون اصلا تا همان لحظه به "سختم می شه " اش فکر نکرده بودم ) گفته بودم : کلا یک مقادیری تنهایی برای همه لازم است گیرم به صرافتش نباشیم و البته که آدم با آدم خیلی فرق دارد و برای همین تو بیا و ما را از سر بریده نترسان. ما تنها شدنها را دور زده ایم دیگر پدر جان . و خب مکالمه در همینجا به پایان رسید و کسی دیگر ما را از نبود خودش نترساند. آن روز من رفتم خانه. فردایش رفتم یک رستوران برای ناهار. و با اینکه دیگر دور میزم شلوغ نبود، اما مرغ سرخ شده در سس آناناس همچنان خوشمزه بود! و اینجور شد که من با همه توانم در طول آن سال به خودم خوش گذراندم. از آفریدن سفر و تعویض خانه و شکل دادن به رابطه های جدید تا پرداختن به همانهایی که داشتم از وبلاگ و کتاب و مجموعه موسیقی و فیلمهایم. سال که تمام شد دیدم عجب ! خسرانی هم نبوده تهش. خدایی اش را بخواهم بگویم دیدم از وقت گذرانی با دو خط کتاب یا نیم ساعت کنسرت یا چه می دانم یک فیلم وودی آلن، خیلی انسان بهتری در می آید تا ساعتها و ساعتها هی قاطی شدن و اختلاط آدمیزادها با هم. چه انرِژی ها که هدر نمی دهیم
 این روزها مثلا؛ که کمتر وول خورده ام توی آدمها، دیده ام که دارم به سرعت نه چندان یواشی، باز هم یک زبان جدید یاد می گیرم جوری که همین امروز معلمم مرا برد جلوی تخته تا به بقیه درسی را که خوب فهمیده بودم توضیح بدهم. دیدم که توی این مدت چندین و چند تا فیلم خوب دیده ام و دو تا کتاب دویست برگی تمام کرده ام و یک سیصد برگی جلوی چشمم است. معاشرتهای مجازی یا رفت و آمد های کیلویی ام کم شده و نوع حقیقی یا انتخابی اش به قائده و درست و درمان شده . جوری که دو تا مهمانی بزرگ تر از قد خودم داده ام و یک غذای خیلی سخت روسی یاد گرفته ام از یک همکار خیلی کم حرف و میان سال که با هم اخت شدیم بدجور. برای سالروز تولد یک آدمی کاری کرده ام که گفت در تمام چهل و خرده ای سال زندگی اش این اولین باری بود که اینجور ذوق کرده بوده و غافلگیر تولدی شده بوده که تا قبل این هر وقت بهش فکر می کرد حالش بد می شد. یک آدم عمده ای در زندگی ام را بیشتر از قبل فهمیده ام چون در جهت فهمیدن و پذیرش و گوش سپردنش ، وقت گذاشته ام. یعنی وقتش را پیدا کرده ام که بگذارم. وقت فعال، نه وقت مرده!. کارم را پیش برده ام و البته که گاهی از پیشرفتش ناامید شده ام و حتی گریسته ام اما چند دقیقه بعد لیوان قهوه به دست ، دوباره از نو آغاز کرده ام. سه تا دوست جدید پیدا کرده ام برای وقتهای خیلی خالی خاص. کارهایم را مرتب چیده ام و یک ماه مرخصی جور کرده ام و برایش برنامه ریخته ام. بیشتر از پیش دوست داشته شده ام انگار که یک موجود جدیدی باشم. کمتر به این و آن و فلان و بهمان فکر کرده ام و کمتر جمله و حرف و خطابه تولید کرده ام و به جایش بیشتر زندگی کرده ام. رژیم غذاییم را تغییر داده ام. حرکت بیشتر را اجباری کرده ام. وقتم را به خودم اختصاص داده ام و هی نگاه نکردم که کی دارد چی می گوید و نظر کی به کجاست. به خودم پرداخته ام و به کارهایم و به یک چیزهای مشخص که هنوز دوست دارم بهشان برسم. یک خستگی آسوده ای داشته ام وقت خواب. دیگر پیش نیامده که به خودم بگویم امروز هم هزار ساعت و دقیقه تلف شده داشتی که به هیچ گذشت. توی فیس بوک و جیمیل و پلاس و هر چه از این دست، بسیار کمتر چرخیده ام. عضو فعال یک گروه تئاتر شده ام. اینها را مدیون کم کردن معاشرت های مجازی یا حرف زدن و حرف شنیدن های مداوم هستم. الان که بطری آب و جزوه های مرتب شده و کارهای تمام و ناتمامم جلوی میزم چیده شده اند، متاسف نیستم که این شکل زندگی زودتر میسر نشد. لابد زمان خودش را میخواست و ماه پیش و سال پیش و پیشتر از این، همانقدر بلد بودم. الان که الان است، بیشتر یاد گرفته ام و نمود بیرونی اش مشخص است و همین روح مرا نوازش می کند. پاییز هم که هست. زندگی خوش رنگ تر است همیشه توی پاییز ....