مامان که شدم :
به پسرم خیلی محبت میکنم اونقدری که بزرگ شد باعشقش مث یه پرنسس رفتار کنه تا جفتش بفهمه که پسرم تو دستای یه ملکه بزرگ شده!
روزا دستاشو میگیرم و چنون با محبت بغلش میکنم که بغل کردن عاشقونه رو با تموم وجودش یاد بگیره !
بهش یادمیدم که همه ی آدمها خصوصا همسرشون تشنه محبتند و پنهون کردن عشق و علاقه زندگیشو سرد می کنه !
بهش یاد میدم که خانما آقابالا سر و سایه ی سر نمیخوان ، عشق ، دوست و همراه صمیمی می خوان !
بهش یاد می دم که هیچوقت دل عشقش رو نشکونه ، چون دیگه نمی تونه ترمیمش کنه !
بهش یاد میدم اونقد عاشقونه به عشقش نگا کنه که انگار قحطی اومده !
به پسرم یاد می دم که عشقشو عاشقونه بغل کنه نه از روی عادت و هوس !
براش کادو های کوچک با معنی می خرم تا کادو دادن به آدم هایی که دوستشون داره بشه فرهنگش !
بهش اونقدر حرفهای محبت آمیز می زنم که کلام پر مهر بشه ورد کلومش ! همه
اینکارا رو می کنم تا پسرم همونی بشه که همیشه از جفت ایده آل تو ذهنم بوده
و هست .
ابنطوری هم خودش از زندگی لذت ببره و هم جفتش !
من بخاطر اینکه یه مرد بامحبت دیگه به دنیا اضافه بشه ،حتما مادر میشم!
....
تهمینه میلانی - فیلم ساز و کارگردان
تولد واژه ای ست در پی معنا شدن.
مفهومی است در تب و تاب رسیدن.
تولد گاه بهانه ای ست برای دلتنگِ خود شدن.
نشانه ای ست برای جستجوی خویش.
تولد گاهی بهانه ای ست برای یک جمع دوستانه.
برای چند لحظه با هم خندیدن.
برای خرید یک شاخه گل.
برای جاری شدن یک قطره اشک و کشیدن آهی از سر دلتنگی.
تولدعلامتی است پر معنا در سر رسید زندگی ما.
گاه بهانه ای ست برای نوشتن یک متن یا سرودن یک شعر.
تولد گاه بهانه ای ست برای فریادبودن رهایی از پیله ی تنهایی و اندکی به دنبال خود گشتن.
تولد مفهومی ست ناپیوسته درزندگی امروز ما و دوستی مفهومی ست پیوسته...
" از طرف یه دوست خوب به بهانه ی تولدم "
احتمالا
مشکل از جایی شروع میشود که خودمحوری را با خودباوری اشتباه میگیریم
و
خیال میکنیم دایرهی بستهی باورها، تفکرات و سلیقهیِ ما، یعنی جهان.
غافل از اینکه هر گِردی، گردو نیست!
دیگر بهار هم تمام شد.
این شبهای ساکت خانه ..
روبه پنجره و شمع زرد یا چراغ قرمز ... تمام شد..
من زن ِ روزهای گرم تابستانم ...
سر جمع چند سال می شود زندگی کرد؟ چند روز؟ چند ساعت؟ چند ثانیه؟
شاید زندگی همین باشد ..
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد میگرید
چون دلِ من که چنین خونآلود
هر دم از دیده فرو میریزد
ارغوان
اینچه رازیست که هر بار بهار
با عزایِ دلِ ما میآید؟
هوشنگ ابتهاج