-
مراقب حریم بازوان تان باشید ...
چهارشنبه 20 اسفند 1393 11:18
"مراقب حریم بازوان تان باشید تا تعادل دنیا به هم نخورد!" من اگر مرد بودم و دست زنی را می گرفتم، پا به پایش فصل ها را قدم می زدم و برایش از عشق و دلدادگی می گفتم...؛ تا لااقل یک دختر در دنیا از هیچ چیز نترسد!.. شما زن ها را نمی شناسید!!! زن ها ترسو اند... "زن ها از همه چیز می ترسند"...!! از تنهایی،...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 بهمن 1393 15:26
ﭼﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻫﻤﮥ ﭼﺸﻢ ﻫﺎ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﯿﺪ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﯿﻦ ﺁﻧﻬﺎ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﯿﻘﺮﺍﺭﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ .... ... ﺣﺮﻭﻑ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﻣﯽ ﭼﯿﻨﻢ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﻧﻮ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺫﻭﻕ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩﺕ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺭﺩﭘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺑﺰﺭﮒ...
-
زن بودنم را دوست دارم ...
شنبه 20 دی 1393 15:57
ﻣﻦ ﺯﻥ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﺍ ﺩﻭﺳــــﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ ﺍﻣﺎ ﺩﻭﺳـــﺖﺩﺍﺭﻡ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﺒﻨﺪ ﺭﻧﮕﯽ ﺭﻧﮕﯽ ﺳﺮﺧﻮﺵﻣﯿﺸﻮﻡ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪﺑﻠﻨﺪ …. ﮐﻭﺗــﺂﻩ ﮐـــﻮﺗــﺂﻩ ﮐﻨﻢ ﻭ ﭼﯿﺰ ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻭﺭﯼ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻥﻫﺎ همین که با یک موزیک شاد برقصم با یک ترانه ملایم در اوج احساس روم وهمنوایی کنم با دلنواز ترین سرود...
-
چقدر راحت می توان زورگو بود...
شنبه 20 دی 1393 12:33
همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی اِونا » پرستار بچههایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم . به او گفتم:بنشینید«یولیا واسیلی اِونا»! میدانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمیآورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سیروبل به شما بدهم این طور نیست؟ - چهل روبل...
-
برگرفته از نوشته ی یک دوست ...
شنبه 8 آذر 1393 15:11
تنها شدگی ها بر چند دسته اند. حال گروه بندی اش را ندارم . به طور خیلی کلی اما بدترین و ناگهانی ترینش را من در وطن خودم تجربه کردم . حاصلش؛ حاصل قابل شمارشش، یکی دو تا سفر بود و یک سری نوشته و تکمیل یک پازل هزار تکه ای و دیدن چند سریال و به شدت درس خواندن. از شوک و شبهه که در آمدم، دیگر مار هایم را خورده بودم جوری که...
-
...
چهارشنبه 5 شهریور 1393 10:26
مامان که شدم : به پسرم خیلی محبت میکنم اونقدری که بزرگ شد باعشقش مث یه پرنسس رفتار کنه تا جفتش بفهمه که پسرم تو دستای یه ملکه بزرگ شده! روزا دستاشو میگیرم و چنون با محبت بغلش میکنم که بغل کردن عاشقونه رو با تموم وجودش یاد بگیره ! بهش یادمیدم که همه ی آدمها خصوصا همسرشون تشنه محبتند و پنهون کردن عشق و علاقه زندگیشو سرد...
-
تولد ...
چهارشنبه 8 مرداد 1393 02:15
تولد واژه ای ست در پی معنا شدن. مفهومی است در تب و تاب رسیدن. تولد گاه بهانه ای ست برای دلتنگِ خود شدن. نشانه ای ست برای جستجوی خویش. تولد گاهی بهانه ای ست برای یک جمع دوستانه. برای چند لحظه با هم خندیدن. برای خرید یک شاخه گل. برای جاری شدن یک قطره اشک و کشیدن آهی از سر دلتنگی. تولدعلامتی است پر معنا در سر رسید زندگی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 تیر 1393 14:42
احتمالا مشکل از جایی شروع میشود که خودمحوری را با خودباوری اشتباه میگیریم و خیال میکنیم دایرهی بستهی باورها، تفکرات و سلیقهیِ ما، یعنی جهان. غافل از اینکه هر گِردی، گردو نیست!
-
از سـَر ِ دلتنگی ..
یکشنبه 1 تیر 1393 10:11
دیگر بهار هم تمام شد. این شبهای ساکت خانه .. روبه پنجره و شمع زرد یا چراغ قرمز ... تمام شد. . من زن ِ روزهای گرم تابستانم ... سر جمع چند سال می شود زندگی کرد؟ چند روز؟ چند ساعت؟ چند ثانیه؟ شاید زندگی همین باشد ..
-
بهاری با ابتهاج ...
سهشنبه 5 فروردین 1393 22:49
ارغوانم آنجاست ارغوانم تنهاست ارغوانم دارد میگرید چون دلِ من که چنین خونآلود هر دم از دیده فرو میریزد ارغوان اینچه رازیست که هر بار بهار با عزایِ دلِ ما میآید؟ هوشنگ ابتهاج
-
انزوای خودخواسته
پنجشنبه 3 بهمن 1392 15:35
یک دردهایی را باید تنهایی کشید به دوش . و از این تنهایی گریزی نیست . فقط می شود کاهلانه به تعویقش انداخت . اما سرانجام توی یک غروب خیلی موذیانه و بی صدا به سراغت می آید . می فهمی دیگر وقتش شده . به این تنهایی ، به این مدل تنهایی ها نباید یه چشم یک مصیبت که به چشم یک فرصت نگاه کرد . باید آن را پذیرفت با آغوش باز و...
-
چه چیز سادهای را ندارم!
جمعه 13 دی 1392 21:00
گاهی وقتها دلت میخواهد با یکی مهربان باشی، دوستش بداری و برایش چای بریزی. گاهی وقتها، دلت میخواهد یکی را صدا کنی، بگویی سلام، می آیی قدم بزنیم؟! گاهی وقتها دلت میخواهد یکی را ببینی، شب بروی خانه بنشینی، فکر کنی و کمی برایش بنویسی. گاهی وقتها، آدم چه چیزهایِ سادهای را ندارد! افشین صالحی
-
گذشته ...
سهشنبه 28 آبان 1392 09:07
پشتسر همه آدمهایی که حالا به سنی رسیده اند که وارد یک رابطه بسته دونفره شوند، گذشتهای ست. اما بعضی ها وقتی وارد این رابطه میشوند همش از این گذشته فرار میکنند و نمی خواهند از آن چیزی بدانند. بی گذشته، یکدیگر را می خواهند . شاید چون اگر بفهمند کسی قبلا بوده که تو در کنارش بودی و روزهایی از زندگی ات را شریکش شدی اذیت...
-
خزان آمد ....
دوشنبه 29 مهر 1392 17:00
حرف تازه ای ندارم فقط خزان آمده .... دلم برای پاییز تنگ شده بود دلِ پاییزی خودم ! کوچه باغ های خالی ، برگهای زرد ، من و تنهایی سرد .... این روزها آسمان دل آنقدر ابریست که پاییز هم برای باریدنش استخاره میکند ...
-
هیچکس من !
چهارشنبه 27 شهریور 1392 22:12
هیچکس من ! هنوز دلم برایت تنگ می شود باز هم بی قرارت می شوم هنوز نگرانت هستم و هنوز چشم بر در دارم !... انگیزه آمدنت ، یک اتفاق ساده بود ، به سادگی هم رفتی ! شهریور پیش نوشتم از همه کسم که اونم کسی نبود ، جز هیچکس !...! فکر کردم پیدایش کردم ، اما ... ! چرا هیچکس نیست ؟ دلم سخت تنگ است ... شانه ای میخواهم و پناهی ،...
-
روزهای تلخ من
دوشنبه 25 شهریور 1392 15:20
تلخی عجیبی لابه لای زندگی ام جا خوش کرده ظاهرا" خیال شیرین شدن هم نداره !
-
تلخ ...
پنجشنبه 14 شهریور 1392 15:56
یه لحظه ی تلخی هست توی زندگی هر آدم وبلاگ نویس که می فهمه نوشتن سخت ترین کار دنیاست...
-
جا مانده ام !
چهارشنبه 6 شهریور 1392 16:00
آنقدر نیستی که انگار هیچ وقت نبودی ... من هیچ وقت توی عمرم از هیچ قراری جا نماندم - با اینکه از خود زندگی جا مانده ام - الان که فکر می کنم ، می بینم که وقتی باشی ارزشش را دارد که آدم از دنیا جا بماند !
-
ب ی ا ... !
چهارشنبه 30 مرداد 1392 10:06
آمدن را دوست دارم رفتن را نه ب ی ا ... و بمان حضرت والای شعرهای من !
-
دیر نکن !
سهشنبه 22 مرداد 1392 10:54
یک حرفهایی هست که جز تو به هیچکس نمیتوان گفت! کلی از این حرفها تویِ دلم تلمبار شده ...
-
بودن تو ...
جمعه 18 مرداد 1392 21:30
میخواهم به یادِ من باشی، اگر تو به یادِ من باشی، عینِ خیالم نیست که همه فراموشم کنند!
-
عجب برهوتی شده
پنجشنبه 17 مرداد 1392 11:51
من در برهوت بی دلیلی هم یک دلیل پیدا می کنم برای عاشقانه زندگی کردن...
-
من زاده شدم !
سهشنبه 8 مرداد 1392 23:52
امروز روز من است ولی من نمیدانم با اینهمه ی "خودم" چه کنم؟
-
تعلق ...
دوشنبه 7 مرداد 1392 12:19
تعلق که نداشته باشی به جایی … به کسی … به چیزی … تمام شدنت راحت تر از آنی میشود که گمان می بُردی . . .!!!
-
دیر آمدی...!!!
چهارشنبه 2 مرداد 1392 08:30
با من صبور باش اعتقادم را به من باز گردان تو را .... برای حفظ ِ ایمانم می خواهم صدای ِ زمزمه ی رود را می شنوی که چگونه ... عمر ِ مرا تعریف می کند؟ دلم می خواهد... در میان ِ درختان راه بروم و صدای خدا را بشنوم دیگر از صدای خودم خسته شده ام دلم هوای ماندن ندارد و ... تو به اندازه ی تمام ِ روزهای بارانی ِ عمرم دیر...
-
باز هم تو ...
دوشنبه 31 تیر 1392 09:46
" تو " به جای تمامی کلمات در شعر های من نفس می کشی ...
-
تو ...
دوشنبه 31 تیر 1392 09:27
صدایت گرم است آنقدر که زمستانی را میتوان با حرارتش سر کرد!