یک دردهایی را باید تنهایی کشید به دوش .
و از این تنهایی گریزی نیست .
فقط می شود کاهلانه به تعویقش انداخت .
اما سرانجام توی یک غروب خیلی موذیانه و بی صدا به سراغت می آید .
می فهمی دیگر وقتش شده .
به این تنهایی ، به این مدل تنهایی ها نباید یه چشم یک مصیبت که به چشم یک فرصت نگاه کرد .
باید آن را پذیرفت با آغوش باز و صمیمانه دستش را فشرد .
و این شروع یک پوست اندازی طولانی بود . یک انزوای خودخواسته....
حرف تازه ای ندارم
فقط خزان آمده ....
دلم برای پاییز تنگ شده بود
دلِ پاییزی خودم !
برگهای زرد ،
من و تنهایی سرد ....
که پاییز هم برای باریدنش استخاره میکند ...
هنوز دلم برایت تنگ می شود
باز هم بی قرارت می شوم
هنوز نگرانت هستم و هنوز چشم بر در دارم !...
انگیزه آمدنت ، یک اتفاق ساده بود ، به سادگی هم رفتی !
شهریور پیش نوشتم
از همه کسم که اونم کسی نبود ، جز هیچکس !...!
فکر کردم پیدایش کردم ، اما ... !
چرا هیچکس نیست ؟ دلم سخت تنگ است ...
شانه ای میخواهم و پناهی ، تمنای قلبی پاک دارم
و سینه ای می خواهم برای شنیدن دردهایم...
آیا کسی هست ؟....
شهریور 86
پ.ن: این مطلب مخاطب خاصی نداشته و ندارد !